هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی