شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

بار امانت

داشت می‌رفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...

دست در آب فرو برد، فرو پاشید آب
ریخت دریای سخاوت به دل دریا، دست

مشک سیراب شد از آب و فرات از عباس
تا کجا می‌کشد این بار امانت را دست؟

تیغ‌ها پشت هم آهسته صدایش کردند
کم شده فاصلۀ سینۀ صحرا تا دست

کیست یاری بکند یک‌تنه خورشیدش را؟
نیست دیگر به سرِ شانۀ این سقا دست

داشت می‌رفت سر چشمه سواری با دست
داشت می‌آمد از آن دور سواری بی‌دست