رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
عشق، هر روز به تکرار تو برمیخیزد
اشک، هر صبح به دیدار تو برمیخیزد
پرده برمیدارد امشب، آفتاب از نیزهها
میدمد یک آسمان خورشید ناب از نیزهها
شبی نشستم و گفتم دو خط دعا بنویسم
دعا به نیت دفع قضا بلا بنویسم