آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
گفته بودی که به دنیا ندهم خاک وطن را
بردهام تا بسپارم به دم تیر بدن را
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است