ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
دل، این دلِ تنگ، زیر این چرخ کبود
یک عمر دهان جز به شکایت نگشود
پیشانیات
از میان دیوار میدرخشد
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
به گونۀ ماه
نامت زبانزد آسمانها بود