او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
آرامشی به وسعت صحراست مادرم
اصلاً گمان کنم خودِ دریاست مادرم
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
آزادگی ز منّت احسان رمیدن است
قطع امید، دست طلب را بریدن است
پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت