کنار پیکر خود التهاب را حس کرد
حضور شعلهورِ آفتاب را حس کرد
فدای حُسن دلانگیز باغبان شده بود
بهار، با همه سرسبزیاش خزان شده بود
دلی که الفت دیرینه با بلا دارد
همیشه دست در آغوشِ اِبتلا دارد
صفای اشک به دلهای بیشرر ندهند
به شمع تا نکشد شعله، چشم تر ندهند
خدا مرا ز ولای علی جدا نکند
من و خیال جدایی از او؟ خدا نکند