تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی