گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
دیوار به در گفت مبادا که شوی باز
این سینه، دگر طاقت آزار ندارد
خون گریه کن ای دیده، که یار همه عالم
جز محسن شش ماهۀ خود یار ندارد
تنها شفق سوختهدل بود که میگفت:
«گل تاب فشار در و دیوار ندارد»
خون جگرش دم به دم از دیده بریزد
آن کو زِ غمت دیدۀ خونبار ندارد
مردم همگی بندۀ دنیا شده آری
دین است متاعی که خریدار ندارد