تو خورشیدی و بیشک دیدنت از دور آسان است
ولی ادارک نور آیا برای کور آسان است؟
بهار، فرصت سبزی برای دیدار است
بهار، فرصت دیدارهای بسیار است
گل میکند لبخند تو مهمان که میآید
باز است آغوش تو سرگردان که میآید
در مسجدالنبی چه مؤدب نشستهاند
از خلسۀ صبوح، لبالب نشستهاند
ای نام تو از صبح ازل زمزمۀ رود
ای زمزم جاری شده در مصحف داود
به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
تویی که میدمی از عرش هر پگاه، علی
منوّرند به نور تو مهر و ماه، علی
لهیب ذوالفقارت بر تن گردنکشان ماندهست
طنین خطبههایت در گلوگاه زمان ماندهست
باغیم که رنجدیده از پاییزیم
با اشک، نمک به زخم خود میریزیم
سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
سر در بغل، باید میان جاده باشی
پیش از شهادت هم به خون افتاده باشی
دلت زخمی دلت آتشفشان بود
نگاهت آسمان بود، آسمان بود
نگاهم مملو از آیینه شد، لبریز باور شد
دو چشم محو در آیینههایت، ناگهان تر شد
نمیشد خالی از عَمّارها دور و برت، ای کاش
یلی همتای اَشتر داشتی در لشکرت، ای کاش
با خودش میبرد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم
و خدا خواست که بیدست و سر، آغاز کنم
سلام، آیۀ جاری صدای عطشانت
سلام، رود خروشانِ نور، چشمانت
بهسوی علقمه رفتم که تشنهکام بیایم
وَ سر گذاشته بر دامن امام بیایم
به روی آب میبینم ورقهای گلستان را
به طوفان میدهد سیلاب، مشق «باز باران» را
میان هجمۀ غمها اگر پناه ندارد
حسین هست نمیگویم او سپاه ندارد
پیچیده در ترنّم هستی، صدای تو
ای راز ناگشودۀ هستی، خدای تو
من در همین شروع غزل، مات ماندهام
حیران سرگذشت نفسهات ماندهام
وادی به وادی میروم دنبال محمل
آهستهتر ای ساربان! دل میبری، دل