ما از غم دشوار تو آسان نگذشتیم
ماندیم بر این عهد و ز پیمان نگذشتیم
میروی دریا دل من! دست خالی برنگردی
از میان دردها با بیخیالی برنگردی
پیوسته نماز در قیام است حسین
هفتاد و دو حج ناتمام است حسین
ببین که با غم و اندوه بعد رفتن تو
میان معرکه ماییم و راه روشن تو
همیشه مرد سفر مرد جاده بود پدر
رفیق و همدم مردم، پیاده بود پدر
پس از تو آسمان از دامنش خورشید کم دارد
زمین در سینهاش دریای طوفانزای غم دارد
بار بر بستهای ای دل، به سلامت سفرت
میبری قافلۀ اشک مرا پشت سرت
بگو با من که در آن روز و در آنجا چه میدیدی؟
شهید من! میان تیر و ترکشها چه میدیدی؟
میخواستم بیای با گلای انار
برات کوچهها رو چراغون کنم
خبر دهید به کفتارهای این وادی
گلوله خورده پلنگِ غیور آبادی
مگر نه اینکه همان طفل غزه طفل من است
چرا سکوت کنم سینهام پر از سخن است
شب کویر، شبی ساکت است و رازآلود
شب ستاره شدن زیر آسمان کبود
ای در دلم محبت تو! هست و نیستم!
هستی تویی بدون تو من هیچ نیستم
باغ سپیدپوش که بسیاری و کمی
بر برگبرگ خاطر من لطف شبنمی
تو از تبار بهاران، تو از سلالۀ رودی
تویی که شعر شکفتن به گوش غنچه سرودی
آتش داغی به جان مؤمنین افتاده است
گوییا از اسب، کوهی بر زمین افتاده است
رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
پیچیده در این دشت، عجب بویِ عجیبی
بوی خوشی از نافۀ آهوی نجیبی
سرت اگر چه در آن روز رفت بر سرِ نی
نخورد دشمنت اما جُوِی ز گندم ری
یک بار رسید و بار دیگر نرسید
پرواز چنین به بام باور نرسید
شب تا به سحر نماز میخواند علی
با دیدۀ تر، نماز میخواند علی
هنگام سپیده بود وقتی میرفت
از عشق چه دیده بود وقتی میرفت؟
بهار پنجرۀ رؤیت خداوند است
بهار فصل صمیمیت خداوند است
کیست این زن، اینکه بر بالای منبر ایستاده
در میان این همه شمشیر و خنجر ایستاده
بار بربندید آهنگ سفر دارد حسین
نیّت رفتن در آغوش خطر دارد حسین