شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

آب و آتش

دردا که سوخت آتش دل، جسم و جان من
برخاست دود غم، دگر از دودمان من

شد آشیانه‌ام قفس تنگ این جهان
جغدی در این قفس شده هم‌آشیان من

کامم که خود ز غصّهٔ ایام تلخ بود
شد تلخ‌تر ز همسر نامهربان من

هرکس به آب رفع عطش می‌کند، ولی
یک جرعه آب، ریخته آتش به جان من...

زهر جفا ز لالهٔ رویم ربوده رنگ
با خطِّ سبز آمده حکم خزان من

بس ناروا شنیده‌ام و صبر کرده‌ام
دردا که سخت بوده بسی امتحان من

آری یتیم می‌شود امروز قاسمم
گرید به نور دیدهٔ من دیدگان من

در کربلا به جای من او را قبول کن
مشکن حسین من، دل این نوجوان من

زهرا کجاست تا که در آغوش گرم او
آسان بر آید از تن مجروح، جان من

::

تا بر زبان برد مگر از لطف، نام ما
یک عمر «یا حسن» شده ورد زبان من

صد ره مرا ز عشرت فردوس خوشتر است
یک‌بار اگر که یار بگوید «حسان» من