شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

آه از این یوسف...

نورِ جان در ظلمت‌آبادِ بدن گم کرده‌ام
آه از این یوسف‌ که من در پیرهن ‌گم کرده‌ام...

چون نم اشکی که از مژگان فرو ریزد به خاک
خویش را در نقش پای خویشتن‌ گم‌ کرده‌ام

از زبان دیگران درد دلم باید شنید
کز ضعیفی‌ها چو نی راه سخن‌ گم‌ کرده‌ام

موج دریا در کنارم، از تک و پویم مپرس
آنچه من گم کرده‌ام نایافتن گم کرده‌ام...

چون نفس از مدعای جست‌وجو آگه نی‌ام
این‌قدر دانم‌ که چیزی هست و من‌ گم‌ کرده‌ام

هیچ‌جا «بیدل» سراغ رنگ‌های رفته نیست
صد نگه چون شمع در هر انجمن‌ گم‌ کرده‌ام