شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

از این دست...

امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری
دو دستت گرچه افتادند بر خاک
به خاک‌افتادگان را دست‌گیری

دوباره تشنگی‌ها پا نگیرد
دل ما و دل دریا نگیرد
در این بی‌تکیه‌گاهی یا اباالفضل!
خدا دست تو را از ما نگیرد

عطش را با نگاه آورده بودند
دلی سرشار آه آورده بودند
تمام کودکانِ تشنه آن روز
به دست تو پناه آورده بودند

برادر با برادر دست می‌داد
برای بار آخر دست می‌داد
چه احساس قشنگی ظهر آن روز
به عباس دلاور دست می‌داد!

برادر! مشک آوردم برایت
برو، ای جاری تا بی‌نهایت
تمام باغ خشکیده‌ست بشتاب
خدا پشت و پناه دست‌هایت!

علم را بر زمین بگذارم، اما...
تو را دست خدا بسپارم، اما...
به چشمم تیر زد آن قوم ای عشق!
که دست از دیدنت بردارم اما...

شبیه غنچه می‌پژمرد و می‌رفت
تبر پشت تبر می‌خورد و می‌رفت
بدون دست هم سقّاترین بود
به دندان مشک را می‌برد و می‌رفت

بگو بغض مرا پرپر کند مشک
غم دست مرا باور کند مشک
به دندان می‌برم اما خدایا  
لبانم را مبادا تر کند مشک

چو گل پژمردی و لب تر نکردی
تبرها خوردی و لب تر نکردی
در اوج تشنگی، یک مشت دریا
به دندان بردی و لب تر نکردی

به آن گل‌های پرپر بوسه می‌زد
به روی سینه با هر بوسه، می‌زد
به قرآن؟ نه، برادر داشت انگار
به دستان برادر بوسه می‌زد

خودش می‌رفت، اما دست‌هایش...
رقم زد عشق را با دست‌هایش
به روی خاک افتادند، اما
نیفتادند از پا، دست‌هایش

هزاران چشم تر داریم از این دست
به دل، خونِ جگر داریم از این دست
دل ما خیمه‌ای چشم‌انتظار است
چگونه دست برداریم از این دست!