شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

بدرودِ حیات

یک لحظه به فکر هستی خویش نبود
دنیاطلب و عافیت‌اندیش نبود
هجرت ز مدینه، بود بدرود حیات
انگور، به جز بهانۀ بیش نبود

ماهی، که عجب‌تر است از «کهف و رقیم»
جبریل بر آستان او هست مقیم
از سرّ شهادتش مپرسید، او را
کشتند به یک دلیل «اَلمُلکُ عَقیم»!

پیوسته دم از مشی و مرامش زده‌اند
پرچم همه‌جا به احترامش زده‌اند
صدبار، به او زدند خنجر از پشت
یک‌بار، اگر سکه به نامش زده‌اند!