بر ساحلى غریب، تویى با برادرت
در شعلۀ نگاه تو پیدا، برادرت
چون خشم ذوالفقارى، خاموش و بىقرار
طوفان گُر گرفتۀ صحرا برادرت
ماهى و از قبیلۀ خورشید اهلبیت
یکجا تو مىدرخشى و یکجا برادرت
چشمش به مشک توست، جگرگوشۀ عطش
حالا تو بىقرارترى یا برادرت؟
وقتى که چشمهاى کریمت به خون نشست
دیگر نداشت تاب تماشا برادرت
مىکرد غرق بوسه جبین شکسته را
بر دامنش گرفته سرت را برادرت
اینجا حدیث تشنگى از جنس دیگرىست
اینک تو تشنهکامى و سقّا، برادرت!
هر چند آب، مرهم لبهاى تشنه است
صافىتر است از آب گوارا برادرت
چشم امید تشنهلبان تیر خورده است
دیگر نمانده هیچ کسى با برادرت
سرگشته پاى دست و علم سینه مىزند
در خیمهگاه تو تک و تنها، برادرت
موساى طور حیرتى و خیره ماندهاى
بر تکدرخت وادى سینا ـ برادرت ـ
حالا که بازوان سِتبرت قلم شدند
در خاک و خون چه مىکشد آیا برادرت
چشم حریص غارتیان است و خیمهها
افتاد اگر کنار تو از پا، برادرت
این تیغهاى تشنه که در خون نشستهاند
پیوند مىدهند تو را با برادرت...
با قامتى شکسته هنوز ایستاده است
بىیار و بىشکیب، شگفتا برادرت...