شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

به حق شاه مردان

بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟

بخوانم سطری از دلتنگی‌ام را؟
گلوی بی‌قرارم را بگویم؟

تو با حال غریبان آشنایی
دل دور از دیارم را بگویم؟

بگویم تشت من افتاده از بام؟
خطای بی‌شمارم را بگویم؟

چنان مرغی که پشت میله مانده
پر و بال دچارم را بگویم؟
::
خدایا! کشتی‌ام بی‌بادبان است
دلم را دل نگو، آتشفشان است

پر از تنهایی‌ام، یاری ندارم
گرفتارم، کس و کاری ندارم

کویرم، روسیاهم، سوت و کورم
الهی! هرچه هستم از تو دورم

دلم خالی‌ست، امیدی ندارم
به جز لبخند تو عیدی ندارم

مرا گر صبح و ظهر و شام طی شد
پر از قهر و پر از دشنام طی شد

خداوندا! غم نان غافلم کرد
غم نان غافل از حال دلم کرد

سراپا گریه‌ام، صبری ندارم
درون پلک خود ابری ندارم

تنم خشکیده، بارانی به من ده
از این جان خسته‌ام، جانی به من ده

خداوندا! «به حق شاه مردان»
مرا آنی جدا از خود مگردان..
::
شناساندی به من یکتایی‌ات را
نمایاندی به من زیبایی‌ات را

مرا خواندی به رستاخیز نورت
مرا سرشار کردی از حضورت

اسیرم کن که آزاد تو باشم
خرابم کن که آباد تو باشم

دچار راه و رسمی باطلم من
کویری تشنه و بی‌حاصلم من

همه از من گناه و شرمساری
همه از تو صبوری، بردباری

نشد روزی که خوارم کرده باشی
به مردم واگذارم کرده باشی

شنیدم عاشقان را دوست داری
بگو دست مرا هم می‌فشاری؟

به فضل خود مرا دریاب، یا رب
مرا بیدار کن از خواب، یا رب

به جز تو هیچ امیدی ندارم
به جز خوشنودی‌ات عیدی ندارم

به جز نامت نخواهم نام دیگر
کجا جز بام مهرت بام دیگر؟

در لطف تو بر من باز باز است
به سوی تو وجودم در نماز است

مبند ای ماه! درهای دعا را
اجابت کن نوای بی‌نوا را

به امید تو دل بستن چه زیباست
به دریای تو پیوستن چه زیباست

کویرم، بر سرم از نور قرآن
بباران و بباران و بباران