شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

دست و مشک

قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم
و خدا خواست که بی‌دست و سر، آغاز کنم

چشمم از عشق و خجالت‌زدگی پر شده بود
تیر دشمن کمکم کرد که ابراز کنم

شرم –این‌گونه–‌ خدا قست کافر نکند!
دست من باشد و راهی نشود باز کنم

سَر و سِرّی‌ست میان من و دست و سر و مشک
کاش می‌شد که تو را با خبر از راز کنم...
::
دختری در دل خود گفت: «نباید پس از این
روی زانوی کسی ناز شوم، ناز کنم»