شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

روز وداع یاران

بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران

هر کو شراب فُرقَت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران

با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران

بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران

ای صبحِ شب‌نشینان جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چون شام روزه‌داران

چندین که برشمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران..

چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت
باقی نمی‌توان گفت الا به غمگساران