صبوری...

صبوری به پای تو سر می‌گذارد
غمت داغ‌ها بر جگر می‌گذارد

کمی خواستم از غریبی بگویم
نه؛ این بغض سنگین مگر می‌گذارد؟

و حتما شبیه همان مرد شامی
نگاه تو در من اثر می‌گذارد

کریمی که از کودکی می‌شناسم
قدم روی چشمان تر می‌گذارد

دلم باز با یاد غم‌هایت آقا
غریبانه سر روی در می‌گذارد

نمک ریخت یک شهر بر زخم مردی
که دندان به روی جگر می‌گذارد