شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

می‌رسیم آخر...

نتوان گفت که این قافله وا‌ می‌ماند
خسته و خُفته از این خیل جدا می‌ماند

این رَهی نیست که از خاطره‌اش یاد کنی
این سفر همرَهِ تاریخ به‌ جا می‌ماند

دانه و دام در این راه فراوان اما
مرغِ دل ‌سیر زِ هر دام رها می‌ماند

می‌رسیم آخر و افسانهٔ واماندنِ ما
همچو داغی به ‌دلِ حادثه‌ها می‌ماند

بی‌صداتر زِ سکوتیم، ولی گاهِ خروش
نعرهٔ ماست که در گوشِ شما می‌ماند

بِروید ای دلتان نیمه که در شیوهٔ ما
مرد، تا مرگِ ستم، مرگِ بلا می‎ماند