شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

نماز آخرین

اذان می‌افکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا می‌زند مردی دوباره آستینش را

وضو می‌سازد از خون گلوی خود چه راز است این؟
که می‌داند گوارایی آب آتشینش را؟

سراپا نیتی دارد به ترک پا و سر آن‌جا
که می‌بیند به مرگ خویشتن احیای دینش را

به خون تکبیرة‌الاحرام می‌بندد به ظهر عشق
که بسپارد به تیغ کج، قیام راستینش را

خودش هم خوب می‌داند چه کس در انتظار اوست
چه با احساس می‌خواند نماز آخرینش را