شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

نماز بی‌پایان

عشق، فهمید که جان چیست، دل و جانش نیست
سرخوش آن کس که در این ره سر و سامانش نیست

عشق تو راز بزرگی‌ست که درکش سخت است
درد من درد و بلایی‌ست که درمانش نیست...

آن‌که قربان ره صدق و صفا می‌باشد
آدمی نیست در این دهر که قربانش نیست

دعوتت بانگ اذانی‌ست که می‌خواندمان
کربلای تو نمازی‌ست که پایانش نیست

نیزه و تیغ و سنان ماند و سواران رفتند
هیچ، در دشت، به‌جز زخم شهیدانش نیست