شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

پنجره‌های حیات

وا کن به انجماد زمین چشم‌هات را
چشمی که آب کرده دل کائنات را

آه ای یتیم مکّه! به دنیا نشان بده
با لهجه‌ات صراحت آب حیات را...

تنها به یک اشارۀ پلکت فرو بریز
قندیل‌های صومعه و سومنات را

سُبحانَ ... آن‌که دلبری‌ات را به عرش برد
سُبحانَ ... آن‌که داده به تو این صفات را

اشراق خندۀ نمکینت گشوده است
سمت بهار پنجره‌های حیات را

هی فکر می‌کنیم و به جایی نمی‌رسیم
هی دوره می‌کنیم تمام لغات را

اصلاً بنای از تو نوشتن که می‌شود
جرأت نمی‌کنند قلم‌ها دوات را...

تنها نه شعر، وصف تو را کم می‌آورد
حُسن تو بسته است جمیع جهات را

هر جا خدا به آیۀ حسن تو می‌رسد
برجسته می‌کند همۀ این نکات را

ای آن‌که جُسته‌اند تمام پیمبران
در پیچ و تاب زلف تو راه نجات را

از ما که زنده‌ایم و بدون تو مرده‌ایم
یک لحظه هم دریغ نکن التفات را

راز سخن میان تو و واجب الوجود
دیوانه کرده است همه ممکنات را

باید به پیشگاه خدا عاشقانه خواند
در هر تشهدی صلوات صلات را

آن شب که خورد آب حیات و نجات یافت
حافظ تو را سرود نه شاخ نبات را