شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

چشمم برافروز

تویی کاوّل ز خاکم آفریدی
به فضلم زآفرینش برگزیدی

چو روی افروختی، چشمم برافروز
چو نعمت دادی‌ام، شُکرم درآموز...

شناسا کن به حکمت‌های خویشم
برافکن پردۀ غفلت ز پیشم...

تو را خوانم ز هر نقشی که دانم
تو مقصودی به هر حرفی که خوانم...

به عزم خدمتت برداشتم پای
گر از ره یاوه گردم راه بنمای

نی‌ات بر کعبه آورده‌ست جانم
اگر در بادیه میرم ندانم

به هر نیک و بدی کاندر میانه‌ست
کرم بر توست وآن دیگر بهانه‌ست

یکی را پای بشکستی و خواندی
یکی را بال و پر دادی و راندی

ندانم تا منِ مسکین چه نامم؟
ز محرومان و مقبولان کدامم؟...

چراغم را ز فیض خویش دِهْ نور
سرم را زآستان خود مکن دور

دل مست مرا هشیار گردان
ز خواب غفلتم بیدار گردان

تنم را در قناعت زنده‌دل دار
مزاجم را به طاعت معتدل دار

چو حکمی راند خواهی یا قضایی
به تسلیم آفرین در من رضایی...