مثل پرندهای که بیبال و پر بماند
فرزند رفته باشد اما پدر بماند...
میگفت امانت من آمد برای رفتن
کِی رسم بوده اصلاً یک رهگذر بماند؟...
حتماً به تو شهادت میآید و به من داغ
باید رها شود تیر، باید سپر بماند
دیدار واپسین است، معنای بغض این است:
وقت سفر بگویند: «این یک نفر بماند»
وقت وداع فرزند، آنقدر ریخت اسفند
تا آتش فراقش خود شعلهور بماند
حالا به یک پر از او راضیست چشمهایش
چشمی که قول داده دائم به در بماند
تا این که شوکرانش، جاری شود به جانش
جانی که قسمت اوست چون محتضر بماند
مرگ است انتظارش، ترجیح میدهد تا
با یک خبر «بمیرد» تا بیخبر «بماند»
اینبار یوسف اما هرگز نخواهد آمد
باید که چشم یعقوب همواره تر بماند