شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

یاس معطر

قرار بود بیایی کبوترش باشی
دوباره آینه‌ای در برابرش باشی

نه این‌که پر بکشی و به شهر او نرسی
میان راه، پرستوی پرپرش باشی

مدینه، شهر غریبی برای فاطمه‌‌هاست
نخواست گم شده،‌ چون قبر مادرش باشی

به قم رسیدی و گم کرد دست و پایش را
چو دید، آمده‌ای سایۀ سرش باشی

اجازه خواست که گلدان مرمرت باشد
که تا همیشه، تو یاس معطرش باشی

خدا، تو را به دل تشنۀ زمین بخشید
که تا بهار بیاید، تو کوثرش باشی

که تا طلوع قیامت، شفاعت از تو رسد
که تا رسیدن محشر، تو محشرش باشی...

کرامتت، همه را یاد او می‌اندازد
به تو چقدر می‌آید، که خواهرش باشی

رسول گفت: که در طوس، پارۀ تن اوست
نشد رسولِ سلام پیمبرش باشی

خدا نخواست، تو هم با جوادِ او، آن شب
گواه رنج نفس‌های آخرش باشی

نخواست باز امامی، کنار خواهر خود...
نخواست زینبِ یک شام دیگرش باشی