شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

یوسف لیلا

در آن تاریک، دل می‌بُرد ماه از عالم بالا
گرامی باد این رخشنده، این تابان بی‌همتا

شب است و خرده‌های خندۀ ماه از ورای ابر
می‌افتد روی آب و می‌پرد خواب از سر دریا

شب است و می‌تکاند آسمان از دامنش آرام
کمی از مانده‌های نور را بر سفرۀ صحرا

می‌اندازد فلک بر صورت خورشید روانداز
و می‌خواباند او را روی پای خویش تا فردا...

میان چادر شب ماه زیباتر شود آن‌سان
که بین لشکر دشمن جمال یوسف لیلا

خوشا لیلا که در دامان جوانی این‌چنین پرورد
که دارد خوف از پروردگار خویشتن تنها

تعالی‌الله رویش را که «والفجر» است تفسیرش
تعالی‌الله مویش را که «والیل اذا یغشا»

ملاحت می‌چکد از ساحت پیشانی‌اش هر بار
که در نزد پدر پایین می‌اندازد سر خود را

کسی چون او پر از سُکر خدا گشته‌ست پا تا سر
که نشناسد میان سجده‌های خویش سر از پا

علی اکبر است او یا نبیّ دیگر است او یا
علیّ‌بن‌ابی‌طالب مهیا گشته بر هیجا!

که او تا بر زمین پا می‌گذارد، راه می‌افتد
میان آسمان‌ها بر سر پابوسی‌اش دعوا

«اگر امر خدا جنگ است باید رفت» گفت و رفت
نه از شمشیرها ترس و نه از سرنیزه‌ها پروا

بلاجوی و بلی‌گوی و عطش‌نوش و رجزخوان بود
هجوم آورد بر میدان چه رعدآواز و برق‌آسا

«منم من زادۀ زهرا، منم آیینۀ حیدر!»
ولی نشناختند او را ولی‌نشناس‌ها... دردا!

نقاب از روی خود برداشت تا محشر کند، محشر
گره بر ابروان انداخت تا غوغا کند، غوغا

نمی‌گویم چه آمد آخر اما بر سر جسمش
همین و بس، پس از او خاک عالم بر سر دنیا
::
چراغی نیست در دل - این پریشان‌خانۀ مغموم -
که دزد نفس عمری برده از ایمان من یغما

امیدم سوی الطاف علی اکبر است، ای کاش
بگیرد دست خالی مرا در محشر کبری