بگذر ز خود که طی کنی آن راه دور را
مؤمن به غیب شو که بیابی حضور را
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد