چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنیست آن بینی
گر به اقلیم عشق روی آری
همه آفاق گلسِتان بینی
بر همه اهل آن زمین به مراد
گردش دور آسمان بینی
آنچه بینی، دلت همان خواهد
وآنچه خواهد دلت، همان بینی...
دل هر ذره را که بشکافی
آفتابیش در میان بینی
هر چه داری اگر به عشق دهی
کافرم گر جُویِ زیان بینی
جان گدازی اگر به آتش عشق
عشق را کیمیای جان بینی
از مضیق جهات درگذری
وسعت ملک لامکان بینی
آنچه نشنیده گوش، آن شنوی
وآنچه نادیده چشم، آن بینی
تا به جایی رساندت که یکی
از جهان و جهانیان بینی
با یکی عشق ورز از دل و جان
تا به عینالیقین عیان بینی
که: یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لا اله الا هو
یار بیپرده از در و دیوار
در تجلیست یا اولیالابصار
شمع جویی و آفتاب بلند
روز بس روشن و تو در شب تار
گر ز ظلمات خود رهی، بینی
همه عالم مشارق انوار...
چشم بگشا به گلسِتان و ببین
جلوۀ آب صاف در گل و خار
زآب بی رنگ، صد هزاران رنگ
لاله و گل نگر در این گلزار
پا به راه طلب نِه ْو از عشق
بهر این راه توشهای بردار
شود آسان ز عشق کاری چند
که بُوَد پیش عقل بس دشوار
یار گو بالغُدوِّ و الآصال
یار جو بِالعَشِیِّ و الإبکار
صد رهت لن ترانی ار گویند
باز میدار دیده بر دیدار
تا به جایی رسی که مینرسد
پای اوهام و دیدۀ افکار
بار یابی به محفلی کآنجا
جبرئیل امین ندارد بار
این ره، آن زاد راه و آن منزل
مرد راهی اگر، بیا و بیار...
که: یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لا اله الا هو