دوباره فتنه شد و مردم امتحان دادند
و باز درس بزرگی به دشمنان دادند
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
بگذر ز خود که طی کنی آن راه دور را
مؤمن به غیب شو که بیابی حضور را
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را