ای آفتاب صبر کن این آخرین شب است
این آخرین شبانۀ آرام زینب است
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
دوباره پیرهن از اشک و آه میپوشم
به یاد ماتم سرخت، سیاه میپوشم
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
مسافرم من و گم کرده کوکب اقبال
نه شوق بدرقه دارم، نه شور استقبال
بال پرواز گشایید که پرها باقیست
بعد از این، باز سفر، باز سفرها باقیست
با نور استجابت و ایمان عجین شدی
وقتی که با ولی خدا همنشین شدی