خاکیان را از فلک، امید آسایش خطاست
آسمان با این جلالت، گوی چوگان قضاست
سخت است چنان داغ عزیزان به جگرها
کز هیبت آن میشکند کوه، کمرها
بوی بهشت میوزد از کربلای تو
ای کشتهای که جان دو عالم فدای تو
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده