در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
ز موج اشک به چشمم، نگاه زندانیست
درون سینهام از غصّه، آه زندانیست
اشکی بوَد مرا که به دنیا نمیدهم
این است گوهری که به دریا نمیدهم
گر نگاهی به ما كند زهرا
دردها را دوا كند زهرا
ای باخبر ز درد و غم بیشمار من!
برخیز و باش، فاطمه جان، غمگسار من