همین که دست قلم در دوات میلرزد
به یاد مهر تو چشم فرات میلرزد
یازده بار جهان گوشهٔ زندان کم نیست
کنج زندان بلا گریهٔ باران کم نیست
خدا قسمت کند با عشق عمری همسفر بودن
شریک روزهای سخت و شبهای خطر بودن
دارد دل و دین میبرد از شهر شمیمی
افتاده نخ چادر او دست نسیمی