منصوره و راضیّه و مرضیّه و زهرا
معصومه و نوریّه و صدّیقۀ کبری
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
شبیه آینه هستیم در برابر هم
که نیستیم خوش از چهرهٔ مکدر هم
لبتشنهای و یادِ لب خشک اصغری
آن داغ دیگریست و این داغ دیگری
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده
تو را میخواست تا در همسرانش بهترین باشی
برای خاتمِ پیغمبری نقش نگین باشی
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد