سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
کاش در باران سنگ فتنه بر دیوار و در
سینۀ آیینه را میشد سپر دیوار و در
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
بر دامن او، گردِ مدارا ننشست
سقّا، نفسی ز کار خود وا ننشست
شمیم اهل نظر را به هر کسی ندهند
صفای وقت سحر را به هر کسی ندهند