شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

خادم شمس‌الشّموس

پیِ خورشید، شب تا صبح، در سوزِ مِه و باران
به گریه تاختیم از غرب تا شرق ارسباران

به گریه رد شدیم از کوه و جنگل، برف می‌بارید
سکوت شب به هم می‌خورد، نم‌نم حرف می‌بارید

در آن کوه و کمر، پژواک ایمان سخت دیدن داشت
صدای یا رضای مردم ایران شنیدن داشت

صدا، همراه بوران، در سکوت دشت می‌پیچید
دعا، با نام پیچک، بر قنوت دشت می‌پیچید

نمی‌آمد به چشم هیچ‌کس از بی‌قراری، خواب
کجا چیره شده یک‌بار بر چشم‌انتظاری، خواب

به ظلمت تاختیم و صفحۀ تقویم فردا شد
گذشتیم از شبِ ناباور و خورشید پیدا شد

چه خورشیدی که صبحش در شفق انگار مقتل بود
طلوعش از ته یک درّه در اعماق جنگل بود

چه خورشیدی که رمز ذکر یا قدّوس می‌دانست
که خود را خادم شمس‌الشّموسِ طوس می‌دانست

شهادت آرزویش بود و شد تعبیر رؤیایش
پس از یک عمر خدمت، رفت در آغوش مولایش