سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود