گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
سوختی آتش گرفت از سوز آهت عالمی
آه بین خانۀ خود هم نداری محرمی
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش