گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
از خیمه برون آمد و شد سوی سپاه
با قامت سرو و با رخی همچون ماه
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش