عطش میگفت اِشرِب... گفت حاشا
تماشا کن تماشا کن تماشا
عرق نبود که از چهرهات به زین میریخت
شرارههای دلت بود اینچنین میریخت
از جوار عرش سرزد آفتاب دیگری
وا شد از ابوا به روی خلق، باب دیگری...
شب تا سحر از عشق خدا میسوزی
ای شمع! چقدر بیصدا میسوزی
گشود جانب دریا، نگاهِ شعلهورش را
همان نگاه که میسوخت از درون، جگرش را