در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت
کربلا از من عموی مهربانم را گرفت