شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

غمِ دوست

بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست

رو مداوای خود ای دل بکن از جای دگر
کاندرین شهر طبیب دل بیماری نیست

شب به بالین من خسته به‌غیر از غم دوست
زآشنایان کهن، یار و پرستاری نیست

یا رب این شهر چه شهری‌ست که صد یوسف دل
به کلافی بفروشند و خریداری نیست

به‌جز از بخت تو و دیدۀ من در غم تو
شب در این شهر به بالین، سر بیداری نیست..