سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
تا تو بودی، نفسِ آینه دلگیر نبود
در دلم هیچ، به جز نقش تو تصویر نبود
چهقدر بیتو شكستم، چهقدر واهمه كردم!
چهقدر نام تو را مثل آب، زمزمه كردم!
هر سال، ماجرای تو و سوگواریات
عهدیست با خدای تو و خون جاریات
بر نیزۀ شقاوت این فتنهزادها
گیسوی توست، سلسلهجنبان بادها
دستی كه طرح چشم تو را مست میكشید
صد آسمان ستاره از آن دست میكشید
گفته بودی که به دنیا ندهم خاک وطن را
بردهام تا بسپارم به دم تیر بدن را
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری