شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

نالۀ زنجیر

تا تو بودی، نفسِ آینه دلگیر نبود  
در دلم هیچ، به جز نقش تو تصویر نبود

بی‌تو اما، نتوان گفت که بر من چه گذشت  
از دلم پرس که این‌گونه زمین‌گیر نبود

آه از درد اسیری که به همراهی اشک  
جز صدای جرس و نالۀ زنجیر نبود

با تو می‌خواستم از کرببلا برگردم
با تو بودن، چه کنم، آه، که تقدیر نبود

گرچه با اشک مرا از تو جدا می‌کردند  
رفتنم را تو ببخشای، که تقصیر نبود

خواستم جای گلو، بر بدنت بوسه زنم  
به تنت جز اثر بوسۀ شمشیر نبود...

مردمی عهد شکستند که گوش دلشان  
آن‌قَدَر سنگ، که امید به تأثیر نبود

لحظه‌ای کاش! پس از داغ مرا می‌دیدی
تا ببینی که چنین، خواهر تو پیر نبود