به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
روشن از روی تو آفاق جهان میبينم
عالم از جاذبهات در هيجان میبينم