به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را