او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
لب خشک و داغی که در سینه دارم
سبب شد که گودال یادم بیاید
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی