راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟
مینهد هر ساعتی بر خاطرم باری چو کوه
خوف آن ساعت که با روی چو کاه آری مرا
راه باریک است و شب تاریک، پیش خود مگر
با فروغ نور آن روی چو ماه آری مرا
رحمتی داری، که بر ذرات عالم تافتهست
با چنان رحمت عجب گر در گناه آری مرا...
خاطرم تیرهست و تدبیرم کژ و کارم تباه
با چنین سرمایه کی در پیشگاه آری مرا؟...